.

.

طچجحخعغفقصضظپمنتالبیسشگکوهدذرژژ

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ق.ظ

آلزایمر

به نظرم بیماری قشنگیه

اصلا دوست دارم تستش کنم

کسی تا حالا بوده که بتونه بفهمه درونشون چه خبره؟

شنیدم نمیخندن

یعنی نمیشه یه خاطره خوبشون، یه روز بکرشون، یه نفر خاص  فقط باشه تو ذهنشون و با همون خاطره، روز و نفر زندگی کنن تا آخر؟نه چیز بد و ناراحت کننده یه چیز خوب.

اصلا این ریتم کند و تکراری رو حس میکنن و اذیت میشن؟ یا این که از بیرون هی بهشون یاد آوری میکنن و اذیتشون میکنن که باعث میشه حالشون بدتر بشه؟شاید واسه همین نمیخندن

فکر کنم اذیتشون میکنن از بیرون

هی میخوان یادشون بیارن و تو سری میزنن بهشون و فکر میکنن احمقن که اونام کم کم حالشون بدتر میشه

اصلا فکر کنیم که این همون آرزوی برگشتن به کودکیه که بالاخره بهش رسیدیم

حالا اون دو سه سالشه

فقط چروک داره رو صورتش

موهاش سفیده

به جای چهار دست و پا، خمیده راه میره

یه گذشته ی طولانیو پشت سر گذاشته و حالا سبک داره زندگی میکنه

دیدی بچه کوچیکارو باید هواشونو داشت و مواظبشون بود.

واسه اشتباهاشون نباید توسری بزنیم بهشون و .... و گر نه رو شخصیتشون تاثیر بد میذاره و کلی از این چیزای تربیتی دیگه.

فکر کنم اینام مثل بچه شدن

این بچه دستش به گاز میرسه

میخوام واست کیک درست کنم

بلد نیستم

آرد داشت

دیده بودم مامانم آرد میریزه توش

امیدوارم کتک نخورم اگه به کبریت دست بزنم

نه کسی باهام کاری نداره

من بزرگم

از پس خودم بر میام

خوب آرد و ریختم تو ماهی تابه

این چرا دود ازش بلند میشه

من دارم برات کیک درست میکنم

ولی بلد نیستم

چرا نمیای کمکم

شبیه کیکای مامانم نمیشه

چرا باید همش بزنم

صدای کلید اومد

چه عجب اومدی. دلمم برات یه ذره شده بود. بابا منو چه به کیک پختن. پولامو جمع میکنم یه خامه ای برات میخرم. حالا بیا ایندفعه کمکم کن. یه چیزیو کم و زیاد ریختم فکر کنم

 

 

بابا

بابا

چیکار میکنی

خونرو دود بداشته

بابا بشین یه گوشه

چیکار به وسایل داری

در یخچالم که باز گذاشتی

یه روز خونه رو میسوزونی

هی بهت میگم دردسر درست نکن

 

 

این کیه 

مرمرم شبیه توئه، اون موقعی که اولین بار دیدمت

تو خونه ما چیکار میکنه

بهم میگه بابا ولی شبیه بچش باهام حرف میزنه

کلیدو تو دادی بهش؟

خوشگله ایراد نداره بازم بیاد ولی بگو با من درست حرف بزنه

بابا من فقط دارم کیک برات میپزم

هی داد میزنه

خودت بیا بهش بگو

بیرونم کرد از اشپزخونه

کیکت بسوزه چی

کیکت بسوزه چی 

باز من یه جوری درش میاوردم

آبروم پیشت رفت

 

 

بابا من مردم از بس هر دفعه گنداتو جمع کردم

به خدا منم زندگی دارم

از کارم میزنم

صد تا حرف میشنوم به خاطرت

همسایه ها زنگ زدن بیا بابا تو جمع کن

 

مرمر

مرمر

بهم میگه بابا

کجایی

من دارم میترسم

هی داد میزنه

ببخشید ببخشید

یه رنگین کمون قرص بهم داد

نمیفهمه هیچی

ولش کن

خوشگل هست که هست

اومدی بیرونش کن

خودت خوشگل تری

اعصاب ندارن این دوستات

من کوتاه اومدم

داره خوابم میبره

یه کم سرم گیج میره

داره با یه دکتر حرف میزنه راجع به باباش

دیوونست

به منم میگه بابا

من هم سن و سال خودتم

بیا با هم دوست باشیم

من کمکت میکنم

اینو بهت قول میدم

 

مرمر پس کی میای

من داره خوابم میبره

نشستم رو تخت

یه کم لباسام بو میدن

بیا مجبورم کن برم حموم

مرمر

یه قاب اینجاست

چشام داره سنگین میشه

پیر بشی شبیه اینی که تو قابه میشی

عین خودته

نمیدونم از کجا اومده تو اتاقم

پیر نشو

یادته قول دادیم به هم پیر نشیم

قرارم شد با هم بمیریم

اومدی باز یادت میندازم

عکس پیریاتم که الان دارم

بغلش نوشته مادرم

فکر کنم مامان این دخترست

گفته بودم که خودشم شبیه توئه

چون شبیهت بود باهاش دوست شدی فکر کنم

وسایلام کلا به هم ریخته

دارم با خودم حرف میزنم

کجایی پس

اومدی بیدارم کن

یه کیف اینجا داشتم یادم نبود

توش پول بود

بریم برات کیک بگیرم

از اون قرمزا که دوست داشتی

کیکی که برات پختمو ریخت دور

 

 

 

 

 

 

نمیدونم یادم میاد که اینو خودم نوشتم یا نه

باید برم دنبالش و ببینم چجوریه

چه حالی بودم وقتی نوشتمش

الان میتونم بفهمم اون موقع که الان باشه حالم چجوری بوده

یه جایی باید اینو بذارم که یادم بمون بخونمش

چی یادمه اصلا

بخونمش مگه چیزی میشه

حالا بذار هر وقت بیدار شدم یه کاریش میکنم

 

                                            Sholex bic

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۱۳
hmd ja

نظرات (۶)

۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۰۸ جیران کمندی

چقدر غم انگیز و گیرا بود و چه توصیه های جدید و جالبی توش بود که هیچوقت بهش فکر نکرده بودم

پاسخ:
فکر کنم از بیرون که به قضیه نگاه میکنیم و روندو میبینیم برامون غم انگیزتر به نظر میرسه
من که توصیه ها یادم نمیاد:-)
۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۶ °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس

چه حس غریبی داشت. هیچ‌وقت از زاویه‌ی کسی که آلزایمر داره به این قضیه نگاه نکرده بودم. غم‌انگیزه.

پاسخ:
امیدوارم با گذشته ی خوبشون زندگی کنن و فیدبکایی از بیرون بگیرن که تو خودشون غم نباشه
تجربه عجیبیه
۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۵۲ جیران کمندی

شاید دفعه بعد که کسی رو مبتلا به این بیماری دیدم بتونم درکش کنم

 

پاسخ:
چه خوب:-)

ای خدا!خیلی تلخه.یک سری بیماری‌ها هستن که فقط خود بیمار میتونه درک کنه چه قدر داره رنج میکشه..خیلی سخته و نگهداری از این بیماران سخت تر.

پاسخ:
شاید تو مسیر زندگی یو مورد اینجوری سر راهمون بیاد. شایدم خودمون افتادیم تو مسیرش.شاید واسش سخت نباشه یا بهتر بگم راحت تر بشه مسیر طی کردنش اگه یه کوچولو هواشونو داشته باشیم. من واقعا نمیدونم حسشونو ولی امیدوارم فقط از بیرون تلخ باشه

الهییی:)چقدر غم‌انگیزه واقعا این نوع فراموشی..

یادمه یه فیلم زیبا که دیدم افتادم  still alice  ازاونجا قشنگ درک کردم مشکلات بیماران آلزایمری رو.

وخیلی هم قشنگ نوشتی.

پاسخ:
ندیدمش. حتما میذارم تو برنامم. مرسی خوندیش

واااای عالی بود حااااااااااااامد

پرازحسی که قابل لمسه هر کلمش 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی