Daa
سلام داا
خووبی؟
اومدم از بی رحمیای زندگی برات بنویسم. از یه گوشهی قلبم که پیش تو جا موند. اون تیکش که دوست داشت حمایتت کنه، بهت برسه، خاک حاصلخیزتو شخم بزنه. برات مریم بکاره با بید مجنون. مهمم همینه. حرفای اون گوشه ی دل که به کسی نمیگیم. که اصلا معلوم نیست برای کی نوشته شده. که خونده نمیشه. یه گوشه دفن میشه.
مغز که هیچوقت قبول نمیکنه این چیزارو و منم فهمیدی که مغزم الان بیشتر کارارو انجام میده. قبلا اینجوری نبودما. کم کم اینجوری شدم. وقتی ادمای مختلف میان و هر سری یه کم قلبت رو تراش میدن و این درد رو مغز حس میکنه، دیگه نمیذاره خیلی قلب تصمیم بگیره. هیجده سالگیم با حوالی سی و یک سالگیم خیلی فرق داره. حالا ولش کن اینارو. بذار از تو بگم. ثبتت کنم که بمونی.
کجا بودم. بی رحمیای زندگی. نه که زندگی به من رحم کرده باشه ها. ولی نسبت به تو خیلی بی رحم بوده.
زخمی عمیق بر پیشانی داری. لمس زخمت، فریاد را از حفره ی قلبت بیرون میکشد. جایی حوالی کودکی که تو را از کودکی متنفر کرده بود. تو را به بلوغ نزذیک و از خانواده دور کرده بود. تقصیری که تو مقصرش نبودی. با تاکید فراوان بر این جمله. زخم قلب تو را تغییر داد. بزرگت کرد. به درد معتادت کرد. حالا این جسم زخمی زخمی نو میخواهد. سوزن را برداشتی و به جان تنت افتادی. اول حفره ای کوچک در گوشت ساختی. چسبید. 12 حفره ی دیگر ایجاد کردی. به گوش راستت رسیدی. با چاقو سوراخش کردی. سوراخی به بزرگی دو سه انگشت. رفتی سراغ بینیت. لثه ات. زبانت و قصه ی سوراخ هایت تمامی ندارد. کارساز نبود. سوزن را در جوهر زدی. درد را به زیر پوستت کشاندی. قصه ی درد ها را نقاشی کشیدی. متن کردی. اشکال هندسی مختلف را به بدنت راه دادی. به شعری از مولانا رسیدی. و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذر ها، ره پنهان بنماید که کَس آن راه نداند. راستی خدایت به تو راه پنهان نشان داد؟ میدانی من هم در این شعر گمم. در مصرعی که گفت ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند. نمیدانم نحوه ی تشخیص راه درست چیست. نمیدانم صبر جوابگو است یا نه. نمیدانم راه پنهان چگونه راهیست. میشود فرقش را با بقیه فهمید یا نه. ولی من راه پنهان تو نبودم. از من افلاطونی کنار بخاری و چند عدد برایت ماند. راستی چرا انقدر مهربان بودی؟ چرا هنوز قلبت راه نشانت میدهد؟
مگر درد به جایی نرسید که شعله ی سیگار دو بار دستت را عمیق سوزاند و هر دفعه ادمهای اشتباه این بلا را به تو رساندند؟مگر شبی که خودکشی کردی را فراموش کردی؟
پس چرا هنوز مهربانی؟چرا هنوز ساده اعتماد میکنی؟چرا خیلی زود مرا محکم تر از هر بغلی که تا به حال مرا به آغوش کشیده بود، بغل گرفتی و جدا نشدی؟ نمیگویی ادم دلش میخواهد پناه شود ولی نمیتواند؟ نمیگویی گوشه ای از قلب ادمی ممکن است قدرتمند شود و خفت ادم را در نیمه شب بگیرد و بگوید مگر دنیا چقدر ارزش دارد که با کسی که دوستت دارد و امید را در تو جسته است بمان و رهایش نکن؟
مصلحت مصلحت مصلحت
صلاح کار صلاح کار صلاح کار
نشد نمیشود نخواهد شد
مواظب خودت باش و خودت را از گوشه ی قلبم بیرون بکش. من نمیتوانم شبیه تو باشم. نمیشود مثل تو مهربان باشم. دود بر قلبم نشسته. چیزهای بزرگتری را از دست داده ام. پل های بزرگی را پشت سرم خراب کرده ام که بر نگردم.
داا مهربان باش. مخصوصا با خودت. خودت را فراموش نکن. من تو را نمیفهمم. وقتی خدایت راه پنهانت را نشانت داد، مسیر را به منم بگو. خیلی وقت است گم شده ام و کسی نیست مرا پیدا کند... .
کمی بخواب
خدا نگهدار
🫠😭😭😭
غمگین بود . و رسوخ کننده در دل .