دست و دلم به نوشتن قصه ها نمیرود. ولی اینجا نقطه ای زیبا برای قصه هایی نازیباست.
سلام مَر. نتوانستی مَرمَر بشوی. تنها یک مَر ماندی که عدهی زیادی مار میخوانندش. خودم هم گاهی برایم پیش امده.
پاییز با شهوت مشغول لخت کردن درخت ها بود. او را برایم اورد. برگی زرد که تازه از درخت افتاده بود. درخت او را دور انداخته بود. برگ قشنگی بود. ارزشش را داشت دختری برگ را جلوی صورتش بگیرد و عکسی ثبت کند و به جای صورتش برگ بگذارد. میشد زیر پا له شود و خش خش اخرین صدایی باشد که از ماهیت برگ مانده بود. میشد باد او را بچرخاند و به جوی آبی بیندازدتش و ساعت دو شب از زیر جاروی رفتگری برود در سطل زباله ای یا همراه با چوب بشود بساط آتش زیر پل نشینان شب گرد سرمازده
ولی من نگذاشتم این سرونوشت ها برایش رقم بخورد.