.

.

.

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۰ ق.ظ

زندگی با تو را به گونه ای دیگر تصور میکردم.

تو را برای تو نمیخواستم.

تو را برای خود میخواستم.

زیاد سخت نیست.

با تو میخواستم که دل من به خواسته هایش برسد.

اما مگر با شخص دیگری نمیشد؟

راستش نه.

پیدا کردنش دشوار بود.

آن نوع خاص از درد را فقط تو میدانستی.

بگذار در مورد درد با تو بگویم.

من در برخورد با آدمها به این نتیجه رسیده ام که آدمها با خوشحالی و خنده، گذشتن زمان، پیدا کردن شباهت ها، وجود نقطه و برخورد مشترک و ... به هم نزدیک میشوند و صمیمی.

اما نوع خاصی از صمیمیت در آشنایی ها وجود دارد.

زمانی که درد مشترک،

دردی خاص،

دردی که موجب گریه کردن آن دو کنار هم شده باشد،

وجود داشته باشد، آن دو به نوع دیگری از نزدیکی دست پیدا میکنند.

دو نفر که برای دردی مشترک با هم گریه کرده باشند.

قلب ها به هم گره میخورد.

شاید بگویی درد که تمام شود دیگر نقطه مشترکی وجود ندارد و دوستی پایان می یابد.

اما بگذار بگویم درد نقطه ی اتصال است.

نقطه ی اتصالی محکم و ادامه ی کار شباهت هاست.

راه کارهاست.

تفاوت هاست.

شباهت ها، راهکار ها و تفاوتهایی که برای رهایی یا غرق شدن در آن درد به کار برده اند.

درد باید در هر کدام درک ایجاد کند.

اینجای کار آن دوستی تداوم می یابد.

بگذار این را هم بگویم.

بعضی درد ها تمامی ندارند.

تو دردی را داشتی که من نداشتم.

تمام نشدنی اما دلیلی برای ساختن.

من نداشتمش اما از درکش عاجز نبودم.

شاید به اندازه ی تو برایم ملموس نبود.

اما میفهمیدمش.

در دلم بود که بتوانم با درد تو و درکی که از دردت داری به بلوغی زیبا دست بزنیم.

به خلق برسیم.

زیبایی را بفهمیم.

نور را از پشت دیوار بیابیم و رشد را حس کنیم.

سرنوشت را مسخره کنیم.

چیزی داشته باشیم که فقط خودمان از آن مطلع باشیم.

رازهای دو نفره زیباترینند.

من نگفتم و تو هم ساحره ی ذهن خوان نیستی.

من نگفتم بمان چون نمیخواستم دردهای دیگر را برای رسیدن به آرزوهای من بچشی و قبر آرزو پا بر جاست.

من نگفتم بمان چون من آدم مطمئنی نیستم.

من نگفتم بمان چون گریه نزدیک بود.گریه ای که با هم نکردیم.

من نگفتم بمان چون میترسم.

من نگفتم بمان چون هیچوقت حرف نزده ام.

من نگفتم بمان چون فقط با خودم حرف میزنم.

من نگفتم بمان چون همه چیز در ذهن من است.

من نگفتم بمان چون نمیخواستم اذیتت کنم.

من نگفتم بمان چون میخواستم به چیزهایی که دست نیافته ای برسی.

من نگفتم بمان چون میخواستم تلافی دردهایت را از دنیا بگیری.

من نگفتم بمان چون میخواستم بختی به زیبایی شنهای زیر آبهای کم عمق آبی داشته باشی.

به زیبایی بوی  خاک باران خورده.

 

روح گل آلود من خسته تر از این حرفها بود.

با خستگی روح گلی نمیتوان گفت.

گل های روح در حال ساختن باتلاقی برای جسمند.

من نگفتم اما میخواهم بسازمش.

کاش بتوانم کارگردان شوم و آینده با تو را به تصویر بکشم.

کاش مینوشتمش.

کج و دست و پا شکسته.

کاش بتوانم بازیش کنم.

کاش کاش کاش.....

دل من آرام ندارد.

من نمیتوانم دلم را رام کنم.

دل من کنترل بدنم را در دستانش گرفته.

افساری آتشین برای مغز من ساخته.

ضرباتش را تاب نمی آورم.

مرا از یاد نبر.

من نمیتوانم خواسته های تو را برآورده کنم.

من ذاتا بی عرضه ام.

تو را از یاد نمیبرم.

با این که هیچ چیز از چهره ات در خاطرم نیست.

شاید چشمانت را بشناسم.

شاید جای قدمهایی در ولیعصر تو را بیشتر به خاطرم نزدیک کند.

اما به یاد نمی آورمت.

 

تو را از یاد نمیبرم.

اما به یاد نمی آورمت.

 

شاید روزی بخشی از زندگی با تو را بسازم.

 

 

                                                                  sholex bic

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۲۵
hmd ja

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی