.

.

انجیر 0

سه شنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۴۰ ب.ظ

سلام

 

البته که اینجا را نمیخونی ولی خوب، سلام واجبه

 

میفهممت. جای تو نیستم، ادای آدمهای مثل تو را خوب درمی آورم، پنجه به پنجه با مشکلاتت نبوده ام اما، لمسشان کرده ام، ناقص درکت میکنم.

 

میدانی، بعضی چیزها را نمیشود منطقی توضیح داد. منطق همیشه کاربردی نیست. وقتی بعضی چیزها وارد قصه میشوند، منطق کوله بارش را جمع میکند، نگاهی میکند، گاهی اوقات سری تکان میدهد و میرود.

 

ایرادی نیست. چرا هست. حتما ایرادی است که اینگونه ای. که منطق رفته و نای ریختن آب پشت سرش را نداری. برایت از یک هفته گفتم. من تلاشم را کردم. ذهن مزخرفم را زیر و رو کردم. با توانی کم شخم زدم. آهسته پیش میرفت ولی کامل زیر و رو کردمش. جستجو کردم. حرف زدم. باورت میشود که من با کسانی که نمیشناختم حتی اسمشان را هم نمیدانستم و فقط قرار بود ۲۰ تا ۳۰ بار که عقربه ی قرمز به عدد دوازده برسد همکلام هم باشیم، صحبت کردم. کتاب به همه ی آنها یک راه حل نشان داده بود. خودبینی و فرار عادتشان بود. همه میگفتند نه به جز زنی خوش صدا. که راه دیگری دید. که توانست بفهمد چه میگویم. من دنبال تایید هیچکس نبودم ولی یک تایید به اندازه ی رسیدن چانه به موازات سیبک گلو برای من نور بود. مسیر هولناک بود. گمان میکردم دست مسیحایی دارم. اما چلاق بودم. کم رغبت. زرد. ذهن زیر و رو شده مثل زمین شخم زده شد. مزخرفات با کیفیت بیشتری تولید کرد. من ناتوان شده بودم. محصول امسال خسته ام کرد. همیشه کشاورزان بیچاره اند. چشم به راهند. بارانی بیاید. خورشیدی بزند. کسی برسد که محصولاتشان را بخرد و خرده پولی به آنها بدهد تا شاید میان پینه ی دستانشان اندکی روغنی شود. من برعکس بودم. این برعکسی بدتر بود. انتظارش را نداشتم. من آبیاری نکردم ولی باران بارید. من برای نور سد ساختم ولی خورشید زمینم را سبز کرد.من نمیخواستم. من زیر و رو کردم که دانه ی نو بکارم، ولی زمینم همان مزخرفات قدیم را پرورانید. من احتیاجی به این محصول نداشتم. ولی از در و دیوار محصول میریخت. من نمیتوانستم محصولم برداشت کنم. حتی نگاه کردن به محصولم مرا خشمگین میکرد. گاهی از ذهنم خوشه هایی بیرون میریخت. مقاومت کردم. پاییز داشت می آمد. سبز زرد شد. زرد سیاه شد. پوسید. خشک شد. بوی تعفن مزرعه را برداشت. گراز ها حمله کردند. بی رحمانه همه چیز را میدریدند. چشمهایشان قرمز بود. من ترسیده بودم. از تمام کشاورزان بیچاره تر بودم. ما محصول داشتیم اما نمیشد محصولمان را برداشت کرد. من نگاهشان کردم. آنها پوسیدند. تا ریشه. دیگر نمیشد برایشان کاری کرد. می دانی، مرده بودند. حالا هر چقدر زمان میگذشت گردن تو را هم میگرفت. مزرعه با این محصول به همراه گراز های وحشی گرسنه با بوی تعفن، تو را از خودت، از زندگی، از من سیر میکرد. من کشاورز خوبی نیستم. قربانت بروم نمیشد. منطقی نبود. نمیشد کلاه بر سر بگذاریم و برای درو برویم و این محصول را برداشت کنیم و دلخوش باشیم. تو این محصول را نمیپسندیدی. من هم نمیپسندیدم. آزار دهنده بود. محصول خوب بسیار کم بود. من هم دلم اجازه ی دادن محصول کم به تو را نمیداد. اما رغبتی برای گرفتن محصول خوب و زیاد نبود. میدانی، این مزرعه قابلیت کشت را نداشت. بارها امتحان کردم. شخم زدم. نگاه کردم. کمک گرفتم. ولی نمیشد.

 

تو آمدی. از اسبت پیاده شدی. کلاغ روی شانه ات پرواز کرد. با خودش هزاران پروانه ی سیاه آورد. دور تو میچرخیدند. دنباله ی شنل سیاهت را بالا بردند که به زمین ساییده نشود. کلاغ قارقاری بد لحن سر داد. من مترسک شده بودم. مندرس ترین لباس ها تنم بود. کلاغت روی کلاهم نشست. خفاش هایت را به سمتم فرستادی. مترسک درد میکشید. بی دفاع بود. ولی مترسک ها که گریه نمیکنند. باد سردی میوزید. لباسهایم پاره تر شده بودند. مترسک مُرد.

 

حالا نوبت توست. یک شب بیا. مشعل به دست. مزرعه، مترسک، خوکها و محصول پوسیده را بسوزان. کار سختی نیست. قول میدهم. به شعله ی آتش نگاه کن تا تمام شود. زمین بی حاصل را باید از بین برد.

 

 

 

🦶یان

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۱۳
hmd ja

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی